انا المسموم و ما عندی،به تریاقً و لاراقی
ادرکسا و ناولها،الا یا ایها الساقی
یزید
جسم خاک از عشق در افلاک شد کوه در رقص آمدو چالاک شد
آینه ات دانی چرا غماز نیست؟ زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
.
شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما
.
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت
چونکه گل رفت و گلستان شد خراب بوی گل را از چه جوییم از گلاب
مولوی (مثنوی معنوی)
دانلود آهنگ "آینه" نامجو
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند داد
به شکل خلوت خودبود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او بشیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته ی صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما ، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
سهراب سپهری 93/5/29
با صدای استاد شکیبایی
جواب سوالم تو باشی اگر
ز دنیا ندارم سوالی دگر
جواب سوالم تو باشی اگر
ز دنیا ندارم سوالی دگر
که من پاسخی چون تو میخواستم
مباد آرزویم از این بیشتر
که من پاسخی چون تو میخواستم
مباد آرزویم از این بیشتر...
نشستم به بامی که بامیش نیست
شگفتا دلم میزند باز پر
نفسگیر گردیده آرامشم
خوشا بار دیگر هوی خطر
نشستم به بامی که بامیش نیست
شگفتا دلم میزند باز پر
نفسگیر گردیده آرامشم
خوشا بار دیگر هوای خطر
برا آن است شب تا بخوابم که شر
بزن باز بر زخم من نیشتر
دلم جراتش قطره ای بیش نیست
تو ای عشق او را به دریا ببر
تو ای عشق او را به دریا ببر
تو ای عشق او را به دریا ببر
محمد علی بهمنی
"روسری رقصنده با باد میروی در یاد بر بند رخت..
"عشق اگه فانوسه حتی به اندازه ی کورای شهر.. چیزی نمیبینی..نگو که نه...
تو..تو اشتباه منی،راهی که نمیشه برگشت،راهی که نمیشه برگشت.."
محسن نامجو:
"ساخت این قطعه مربوط به سال 78 بود،اونم توی یه شرایطی که از لحاظ روحی روانی در مرکز خلجانات قرار داشتم و یکسری جریانات عاطفی با یه شخص حقیقی ایجاد شده بود که شعر "بگو بگو" هم مال همون شخص بود و شبی بود که من در حضیض اون معقوله قرار گرفتم یعنی دیگه به اوجه زاریو ذلت یه آدمی که توی بحرانهای عاطفی قرار میگیره،قرار گرفتم و اساسا شب رو تصمیم گرفتم که هیجا نباشم و توی خیابون بخوابم،سرمای دم صبح سحر منو از خواب بیدار کرد و این تم توی ذهن من ساخته شده بود: بگو بگو که چکارت کنم.."
دق که ندانی که چیست گرفتهام
دق که ندانی،تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا
گرچه ندارم خانه در اینجا؛ خانه در آنجا
سر که ندارم که تشت بیاری
که سر دهمت سر...
واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟
اغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا
دکتر رضای براهنی
تو که همه چیز را بر من بخشاندی،آرامش فراغت را برمن ارزانی دار،آرامش سبت را،آرامش روزی که شامی در پی ندارد،زبرا این نظم شگرف و فوق العاده،آنگاه که زمانش رسد،خواهد گذشت و آنگاه غروبی خواهد داشت؛همچنان که پیش ازین سحرگاهی داشت..
"جا ماندست،
چیزی،
جایی،
که دیگر هیچ چیز جایش را نخواهد گرفت،
نه موهای سفیدو نه دندانهای سیاه...."
حسین پناهی
ترس تمام وجودم را گرفته بود،دقیقا نمیدانم به چی چیز فکر میکردم،به خانه برگشته بودم،روی پله ها نشستم و خانه را دید میزدم،ساکت شده بودم،برادر کوچکم زودتر وارد شده بود و جریان را تعریف کرده بود،همه دستپاچه شده بودند ولی من با اینکه ترسیده بودم آرام بودم،برادر بزرگترم زودتر لباس هایش را پوشیدو آمد بالای پله ها نگاهی به من کردو خیلی سریع آمد دستم را گرفتو بلندم کرد و دوان دوان مرا تا سرکوچه کشاند،اولین ماشینی که رسید برادرم جلویش را گرفت سریع سوار شد،من عقب ماشین سوار شدم،خیابانها خلوت بود ساعت حدودا 22 بود،برادرم با راننده سرگرم گپ شده بودنندو من هم آرام طوری که انگار همه ی زندگی ام را از دست داده ام سرم را روی صندلی خوابانده بودم و به آهنگی که پخش میشد گوش میکردم...
خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست راحت جانو شفای دل بیمار آنجاست
من درینجا همین صورت بی جانمو بس دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
.
.
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
أَیْنَ السَّبِیلُ بَعْدَ السَّبِیلِ
راه از پس راه کجاست؟
أَیْنَ الْخِیَرَةُ بَعْدَ الْخِیَرَةِ
کجاست بهترین برگزیده بعد از بهترین برگزید؟
أَیْنَ الشُّمُوسُ الطَّالِعَةُ
کجایند خورشیدهاى تابان؟
أَیْنَ الْأَقْمَارُ الْمُنِیرَةُ
کجایند ماههاى نورافشان؟
أَیْنَ الْأَنْجُمُ الزَّاهِرَةُ
کجایند ستارگان فروزان؟
تصحیح وتنظیم استاد م.ا
هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگران یار بر آمد گه پیر و جوان شد
گه نوح شدو کرد جهانی به دعا غرق خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد آتش گل از آن شد
می گشت دمی چند بر این روی زمین او از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد تسبیح کنان شد
بالجمله هم او بود که می آمدو میرفت هرقرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد دارای جهان شد
رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید منکر مشویدش
کافر بود آن کس که به انکار بر آمد از دوزخیان شد
دانلود آهنگ 40 سالگی...
دلبر صنمی شیرین،شیرین صنمی دلبر آذر به دلم بر زد، برزد به دلم آذر
بستد دلو دین ازمن،ازمن دلو دین بستد کافر نکند چندین، چندین نکند کافر
چوگان سر زلفش زلفش ز سر چوگان چنبر همه در جوشن، جوشن همه در چنبر
هرگز به صفت چون او،چون او به صفت هرگز آزر نکند نقشی، نقشی نکند آزر
چشمش ببرد دلها،دلها ببرد چشمش باور نکند خلق آن، خلق آن نکند باور
حیران شده و عاجز،عاجز شده و حیران بتگر ز رخش چون بت، چون بت ز رخش بتگر
عاشق شدهام بر وی،بر وی شدهام عاشق یکسر دل من او برد، برد او دل من یکسر
نالم ز رخش دایم،دایم ز رخش نالم داور ندهم دادم، دادم ندهد داور
گریان من و او خندان،خندان من و او گریان لاغر من و او فربه، فربه من و او لاغر
رفته به سفر یارم، یارم به سفر رفته ایدر چه کنم تنها؟ تنها چه کنم ایدر؟